قلم برداشتم تا عشق و دنيا را معنا كنم
عشق و دنيايي كه هر لحظه اش خاطره ايست
به هر طرف نگريستم غمي ديدم
به هر جهت نگاه كردم غصه اي بود به بزرگي صخره !
دنيا بود ، غم بود ، عشق بود ، من بودم و قلم
قلم مي گريست و من اشك مي ريختم
قلم ناله مي كرد و من فرياد مي زدم
چه مي توان كرد ؟
قسم خوردم كه دنيا و غمهايش را فراموش كنم ولي نمي شد
دلم مي خواست قلم را بشكنم تا ديگر ننويسد
تا ديگر از سياهي قلم اثري نماند ، اما نتوانستم
چون قلم مرا شكست و اشكهايم را جاري كرد
باز سكوت كردم
باز هم با قلم ، غم عشق و زندگي را نوشتم
باز در سكوت تاريك خود ، اشك ريختم !
و در تاريكي شبهاي بي ستاره ي قلبم ، جان دادم
نظرات شما عزیزان:
|